تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زیبای پرستار من قسمت 4 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زیبای پرستار من قسمت 4

سرم گیج رفت..به سرفه افتادم...گلو درد بدجوری اذیتم می کرد....سر گیجه هم از یه طرف....اون چیزی که تو اتاق دیدم..خدایا....
من اومده بودم اینجا کمکش کنم یا بهش مواد بدم؟نه...
نمی تونم... پنج شش تا پله رو رفتم پایین...روی پاگرد ایستادم...هنوز مونده بود تا برسم به پایین..وای خدا کلاس...چه طوری با این حالم برم...دوباره سرگیجه..تمام خونه داره می چرخه..سعی کردم آروم از پله ها برم پایین....یکی...دومی هم رفتم...چهار تا دیگه بیشتر نمونده..یگانه برو...تو می تونی....دوباره یه سرگیجه ی دیگه..این بار شدید تر...یه چیزی محکم خورد به زمین و صدا داد..شاید هم خودم بودم... پلک هام روی هم افتادن....هیچ رمقی نداشتم....دیگه هیچی رو حس نمی کردم...
چشمامو باز کردم..توی اتاقم بودم.. به ساعت روی دیوار نگاه کردم...ساعت سه رو نشون میداد....از پنجره نور نمیومد داخل..اما میشد حدس زد که ظهره...
خواستم از جا بلند بشم که در باز شد...شهاب بود...وقتی دیدمش دوباره یاد اون کارم افتادم....بغضم تبدیل به دونه های اشک شد...شونه م بدجور درد می کرد...خسته بودم...گلو درد بهم فشار می آورد....انگار توی سرم یه وزنه ی صد کیلویی گذاشته بودن.....
اومد نزدیکم..روی تخت نشست...چند ثانیه هیچی نگفت..بعد آروم زیر لب گفت:
-حالت خوبه؟
رمق حرف زدن نداشتم..اما تمام قدرت نداشتمو جمع کردم تا این جملاتو بگم:
-نه خوب نیستم...اون چه کاری بود کردی؟ها؟من اومدم اینجا کمکت کنم دست از مواد برداری نه خودم بهت مواد تزریق کنم...چرا منو صدا کردی؟چرا خودت اون کارو نکردی؟چرا گذاشتی عذاب وجدان بگیرم...
تن صدام بالا رفته بود....دیگه نتونستم داد بزنم..آروم ادامه دادم:
-چرا این کارا رو می کنی؟چرا زندگیتو تباه می کنی؟چرا من حالم بده؟چرا شونم درد می کنه؟چرا بابام اذیتم می کرد؟چرا مامانم مرد؟؟منم آدمم..چرا این طور شد؟چرا اومدم اینجا؟چرا..؟
کم کم داشتم از حال می رفتم...زیر گردنمو گرفت..دستش به شونه م خورد و دردش بیشتر شد...زیر لب آخی گفتم...سرمو روی بالش گذاشت.... پتو رو روم کشید و گفت:
-بخواب..تب داری..حالت خوب نیست..
صداش هر لحظه کمتر می شد...تصویرش هم دور تر می شد...دوباره داشت خوابم می برد..دوباره هیچی حس نمی کردم...دوباره گلو درد یادم رفت و دوباره خوابم برد....
این بار که چشمامو باز کزدم همه جا تاریک بود...چراغ خوابو باز کردم..شهاب روی صندلی میز مصالعه ام به خواب رفته بود...شاید هم خواب نبود...سرش روی میز بود....سعی کردم از جا بلند بشم....درد شونه ام امونمو بریده بود... پامم درد می کرد...دستمو به دیوار گرفتم و لی لی روی پای سالمم راه می رفتم...روی پله ها چهاردستی نرده رو گرفتم تا نیوفتم....
رفتم سمت یخچال....از توی درش جعبه ی قرصا رو درآوردم...گشتم تا یه بروفن پیدا کردم....
یه لیوان برداشتم تا آب بخورم که یه دفعه صدای شهاب باعث شد زهره ترک بشم:
-چه کار می کنی؟
لیوان از دستم افتاد و شکست...دستمو روی قلبم گذاشتم و برگشتم به سمتش..
هول شد و گفت:
-ببخشید ترسوندمت؟
هیچی نگفتم...خم شدم تا خورده شیشه ها رو جمع کنم....اومد سمتم و گفت:
-تو حالت خوب نیس..برو من جمع می کنم..
بهش نگاه کردم...فاصله بینمون زیاد نبود..دوباره اون بغض لعنتی...
رفتم توی هال....سعی کردم به این فکر نکنم که چه کار بدی کردم...سعی کردم به این فکر نکنم که دوبار بهش مواد رسوندم...یه بار با خبر کردن سهند به صورت غیر مستقیم و این بار....خدایا منو ببخش...
تنم داغ بود ولی نه زیاد....تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم...رفتم توی حمام..توی آیینه به خودم نگاه کردم..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:22 ] [ بنده ] [ ]